۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ماجراهای میرزاقشم خان ( عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد - قسمت دوم )


فلاش بک:
تا اونجا خوندیم که میرزا قشم خان که ناظم مدرسه ای در تهران بود به خاطر یه فحش ناقابل که به یه بنده خدایی داده بود کارش رو از دست می ده و هرچی تلاش می کنه نمی تونه کاری از پیش ببره ؛ میرزا که خجالت می کشیده به خونه وپیش پدر پیرش برگرده، برای پیدا کردن کار آواره خیابونها می شه.
و اینک ادامه ماجرا :
یه روز صبح پائیزی، میرزا قشم خان ، تشنه وگرسنه روی یکی از صندلیهای سنگی پارک دانشجو ولو شده بود؛ یه آدم شیر ناپاک خورده ای که زخمهای روی دستش وجای سیگار روی بازوهاش نشون می داد احتمالا یکی دوباری گذرش به بند 209 اوین افتاده، می ره سراغش. میرزا قشم خان که بگی نگی یه کم ترسیده بوده خودشو جمع وجور می کنه، طرف یه بسته کوچیک به میرزا می ده وبهش می گه که اگه بزنه توپ توپ می شه. میرزا که از گرسنگی زمینو گاز می زده، بسته رو باز می کنه وبا پودر سفید رنگی روبرو می شه، بنده خدا از رو سادگی فکر می کنه پودر پنیر یا پنیر پیتزاست، یه ضرب می ره بالا. به همین راحتی ، میرزا قشم خان بیچاره معتاد می شه و می افته یه گوشه خیابون. کارش به جایی می رسه که دستشو جلوی مردم دراز می کنه که مردم بهش یه چیزی بدن تا از گرسنگی نمیره؛ میرزا که کم کم یه گدای حرفه ای شده، از صبح تا شب دم این مرکز خرید واون پاساز، گدایی می کنه وپول خوبی به دست میاره، تا این که یه برخورد دیگه مسیر زندگی اونو عوض می کنه.
یه روز که جلوی پاساز قائم تجریش داشت واسه خودش می چرخید وگدایی می کرد، چشمش به یه آشنا می افته، دقت که می کنه می بینه ای دل غافل، اون آشنا همون بازرس آموزش وپرورشیه که دستور اخراج اون رو داده بود.
حالا همون بابا که جانماز آب می کشید وسنگ این واون رو به سینه می زد با یه خانوم سانتی مانتاله که مانتوش خوراک گشت ارشاده.
خلاصه میرزا می ره جلو و می گه " تو بودی که منو بیچاره کردی، من زندگی داشتم، پدر داشتم، اما تو منو به خاطر یه فحش به روز سیاه نشوندی "
بازرس که چهره میرزا رو با اون لباسهای مندرسش تشخیص نمی ده، فکر می کنه مزاحمه و بلافاصله شماره 110 رو می گیره و110 هم برخلاف همیشه ، سه سوت خودشو می رسونه و میرزای بد بخت رو کت بسته می بره کلانتری، ولی ازاونجا که بازداشتگاه کلانتری رو قبلا علافهایی که واسه خودشون توی خیابون گشت می زدند ویهویی ارشاد شدند ، رزرو کرده بودند وجای سوزن انداختن هم نبود، منتقلش می کنن به یه گرمخانه.
ادامه ماجرا را در چند روز آینده دنبال کنید...

هیچ نظری موجود نیست: