۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

تصادف

این داستان یکی از داستانهای کوتاهی است که تابه حال نوشته ام . حتما نظر بدهید . متشکرم.
(1)
مادرم به من گفت << سهراب جان عجله کار شیطونه، خب صبح ها زودتر از خواب بلندشو تا اینجوری عجله نکنی، آخه من چه بدونم که جورابات رو کجا گذاشتی؟ >>
من هم غر زدم و از خانه بیرون آمدم. تازه وسط راه پله یادم افتاد که سوئیچ ماشین را جا گذاشتم، کافی بود فقط سرم را بالا بگیرم تا مادرم را ببینم که سوئیچ را از بالا به سمتم پرتاب می کند. ماشینم را که از پارکینگ در آوردم به فکر رئیس بودم که با قیافه حق به جانب قدم می زند وبه محض دیدن من می گوید << مثل همیشه با تاخیر >>
در پارکینگ را که بستم ، صدای مادرم را از آیفون شنیدم که گفت << سهراب تو رو به خدا یواش برو >>
توی خیابان به تنها چیزی که فکر نمی کنم یواش رفتن است؛ همه تقاطع های فرعی را بدون توجه به بقیه ماشین ها رد کردم. به سر چهارراه پاسداران که رسیدم ، چراغ قرمز با عدد 69 به من دهان کجی می کرد. توی این ثانیه ها که مامور ، چهارچشمی همه را می پائید به فکر ساختن یک دروغ دیکر برای رئیسم بودم؛ از چهارراه که گذشتم، جلوی قنادی گل سنگ نفهمیدم چی شد ، فقط فهمیدم که با ماشینم به یکی زدم.
(2)
بعد از مرگ خدابیامرز مادرم ، با پدرم زندگی کردم. تازه باز نشسته شده بود. پدر آن روز صبح ، زودتر از من از خواب بیدار شد. دوباره نصیحتم کرد و گفت << نیلوفر جان ، شبها اینقدر دیر نخواب که صبح ، سخت از خواب بیدار شی >>
من در حالی که به حرفهای پدرم گوش می دادم، جلوی میز توالت دنبال برق لبم گشتم. پدر گفت << لا اقل صبحونه تو بخور >>
چشم شلی گفتم و از خانه بیرون زدم. توی راه پله به این فکرم که برای رئیسم چه بهانه ای بیاورم. ای کاش کفش کتونی هایم را می پوشیدم که راحت تر می دویدم. به سر خیابان رسیدم و سوار یک تاکسی شدم. پشت چراغ قرمز چهارراه پاسداران از ماشین پیاده شدم. جلوی قنادی گل سنگ نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط صدای یک ترمز شنیدم وفهمیدم که یک ماشین با من برخورد کرد.
(3)
سه ماه بعد
محضر دار پیر ، عینکش را تا نوک دماغش پائین آورد و شروع به نوشتن در یک دفتر بزرگ کرد.از حاضرین خواست که سکوت را رعایت کنند. بعد با صدای رسا گفت << سرکار خانم نیلوفر پاینده ، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دایم آقای سهراب تابش به مهر یک جلد کلام الله مجید و 14 سکه بهار آزادی در آورم؟ آیا وکیلم ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

برج یا پرنده بی پرنده ؟

ترانه ای که در زیر می بینید سروده ای است از یغما گلروئی که رضا یزدانی گیتاریست وخواننده متفاوت پاپ کشورمان در آلبوم هیس، آن را اجراکرده است.
نام ترانه ، برج است واجرای این ترانه ، بازتابهای متفاوتی داشته است. ظاهرا رضا یزدانی منظورش از برج، برج میلاد بوده و با حالتی نقادانه به مساله آن پرداخته است.
برای آشنایی هرچه بیشتر با رضا یزدانی ودانلود کارهایش به سایت شخصی او مراجعه کنید :
http://www.rezayazdani.ir/

دارن یه برجی می سازن

با ده هزار تا پنجره

می گن که قد برجشون

از آسمون بلندتره

برای ساختنش هزار هزار درختو سرزدن

پرنده های بی درخت از این حوالی پر زدن

می گن که این برج بلند ، باعث افتخار ماست

حیف که کسی نمی دونه ، خونه افتخار کجاست ؟

باعث افتخار تویی ، دختر توی کارخونه

که چرخ زنده موندنو دستهای تو می چرخونه

باعث افتخار تویی ، سپور پیر زنده پوش

نه این ستون سنگی لال بدون چشم وگوش

ستون آسمونخراش، سایه تو ننداز رو سرم

تو شب بی ستاره هم ، من از تو آفتابی ترم

یه روز میاد که آدمها تو رو به هم نشون بدن

به ارتفاعت لقب پایه آسمون بدن

اما خودت خوب می دونی پایه نداره آسمون

اون که زمینی نمی شه با حرف پوچ این و اون

پس مثل طبل صدا نکن ، نگو بلندترین منم

من واسه رسوا کردنت ، حرف از درختها می زنم

درختهای مرده هنوز، خواب پرنده می بینن

پرنده های بی درخت ، رو سیمهای برق می شینن

به قد و قامتت نناز، آهای بلند بی خبر

درختها باز قد میکشن ، حتی تو سایه تبر

ستون آسمونخراش ، سایه تو ننداز رو سرم

تو شب بی ستاره هم ، من از تو آفتابی ترم



۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

مسافرکش



وقتی وارد این منطقه می شوم دوست دارم زمان بایستد تا بتوانم بیشتر در آن بمانم وبا خصوصیات قشری به ظاهر زحمتکش از جامعه آشنا شوم. اینجا ترمینال سواریهای خطی میدان رسالت است و آن قشر تلاشگر هم مسافرکش های خطی هستند که گهگاه از بد روزگار مسافرکش ( به ضم کاف ) می شوند والبته از نوع غیر خطی !
بوی بنزین جیره بندی و دود کشنده اگزوز دوباره به من یاد آوری می کند که ماسک های بهداشتی که داروخانه ها دانه ای 200 تومان آن را می فروشند چیز بدی نیست.
با یک نگاه با انواع واقسام خودروهای وطنی روبرو می شوم سبز ونارنجی وزرد که خط شطرنجی وسط کاپوت آنها شده مایه اطمینان مسافر ومایه خجالت خانواده مسافرکش بینوا !
در کنار هر ایستگاه جمعیتی منتظر وخسته ایستاده اند تا به نوبت در داخل سواری ها یا مینی بوسهای با کلاسی که ون می نامندشان آرام بگیرند. تابلویی زرد رنگ پیشاهنگ مسافران خط است که نام مسیر را روی آن حک کرده اند و نرخ کرایه را هم با برچسب روی آن چسبانده اند تا هرموقع که قیمت گوجه فرنگی بالا رفت آنها هم کنده شوند و جای خود را به ارقام درشت تر بدهند.
کمی که پیش می روم دو نفر از مسافرکش های خطی را می بینم که فنون کمر گیری کشتی را روی هم اجرا می کنند وحرفهایی به هم می زنند که بالای هجده سال است وآخرین بار آن را در استادیوم شنیده ام ، منتها آنجا همه مردند ولی اینجا در ترمینال زنها هم حق زندگی دارند ودخترانی در حال رفت وآمدند که نباید ماهواره ببینند که مبادا چشم و گوششان باز شود.
بوی سیگار یکی از این مسافر کش ها سینوس های حساسم را حساس تر می کند. کمی جلوتر صندوق عقب سمندی سبز رنگ نقش پیشخوان آشپزخانه ای سیار را به خوبی ایفا می کند. چند نفری ، نان و تخم مرغ آب پز را به عنوان عصرانه نوش جان می کنند والبته فراموش نکنید چند فحش چارواداری و شوخی ناجور را به عنوان چاشنی این عصرانه !
در کنار خط رسالت - پاسداران ، یکی از رانندگان جوان این خط بطری آبی در دست دارد. خانم جوانی که وضعیت ظاهری نا موجهی هم ندارد از کنار او عبور می کند؛ راننده جوان که از شدت گرما خیس عرق است با احترام مسیر خانم را می پرسد چون با جوابی روبرو نمی شود بلافاصله متلکی آبدار نثار او می کند. خنده ام می گیرد؛ چقدر باریک است مرز میان احترام گذاشتن و بی احترامی به دیگران؛ درست به اندازه کرایه رسالت - پاسداران !!!
در انتهای ترمینال مردی میانسال با چهره ای آفتاب سوخته به مردم چای می فروشد. غرق در افکار خود که چرا فکر می کنیم با فرهنگ ترین تمدن دنیا هستیم از ترمینال خارج می شوم. نفس راحتی می کشم ولی می دانم در مسیرم بازهم با ترمینال وترمینالهایی از این دست روبرو خواهم شد که فرهنگ حلقه گمشده یا بهتر بگویم تعریف نشده آن است.