۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

مسافرکش



وقتی وارد این منطقه می شوم دوست دارم زمان بایستد تا بتوانم بیشتر در آن بمانم وبا خصوصیات قشری به ظاهر زحمتکش از جامعه آشنا شوم. اینجا ترمینال سواریهای خطی میدان رسالت است و آن قشر تلاشگر هم مسافرکش های خطی هستند که گهگاه از بد روزگار مسافرکش ( به ضم کاف ) می شوند والبته از نوع غیر خطی !
بوی بنزین جیره بندی و دود کشنده اگزوز دوباره به من یاد آوری می کند که ماسک های بهداشتی که داروخانه ها دانه ای 200 تومان آن را می فروشند چیز بدی نیست.
با یک نگاه با انواع واقسام خودروهای وطنی روبرو می شوم سبز ونارنجی وزرد که خط شطرنجی وسط کاپوت آنها شده مایه اطمینان مسافر ومایه خجالت خانواده مسافرکش بینوا !
در کنار هر ایستگاه جمعیتی منتظر وخسته ایستاده اند تا به نوبت در داخل سواری ها یا مینی بوسهای با کلاسی که ون می نامندشان آرام بگیرند. تابلویی زرد رنگ پیشاهنگ مسافران خط است که نام مسیر را روی آن حک کرده اند و نرخ کرایه را هم با برچسب روی آن چسبانده اند تا هرموقع که قیمت گوجه فرنگی بالا رفت آنها هم کنده شوند و جای خود را به ارقام درشت تر بدهند.
کمی که پیش می روم دو نفر از مسافرکش های خطی را می بینم که فنون کمر گیری کشتی را روی هم اجرا می کنند وحرفهایی به هم می زنند که بالای هجده سال است وآخرین بار آن را در استادیوم شنیده ام ، منتها آنجا همه مردند ولی اینجا در ترمینال زنها هم حق زندگی دارند ودخترانی در حال رفت وآمدند که نباید ماهواره ببینند که مبادا چشم و گوششان باز شود.
بوی سیگار یکی از این مسافر کش ها سینوس های حساسم را حساس تر می کند. کمی جلوتر صندوق عقب سمندی سبز رنگ نقش پیشخوان آشپزخانه ای سیار را به خوبی ایفا می کند. چند نفری ، نان و تخم مرغ آب پز را به عنوان عصرانه نوش جان می کنند والبته فراموش نکنید چند فحش چارواداری و شوخی ناجور را به عنوان چاشنی این عصرانه !
در کنار خط رسالت - پاسداران ، یکی از رانندگان جوان این خط بطری آبی در دست دارد. خانم جوانی که وضعیت ظاهری نا موجهی هم ندارد از کنار او عبور می کند؛ راننده جوان که از شدت گرما خیس عرق است با احترام مسیر خانم را می پرسد چون با جوابی روبرو نمی شود بلافاصله متلکی آبدار نثار او می کند. خنده ام می گیرد؛ چقدر باریک است مرز میان احترام گذاشتن و بی احترامی به دیگران؛ درست به اندازه کرایه رسالت - پاسداران !!!
در انتهای ترمینال مردی میانسال با چهره ای آفتاب سوخته به مردم چای می فروشد. غرق در افکار خود که چرا فکر می کنیم با فرهنگ ترین تمدن دنیا هستیم از ترمینال خارج می شوم. نفس راحتی می کشم ولی می دانم در مسیرم بازهم با ترمینال وترمینالهایی از این دست روبرو خواهم شد که فرهنگ حلقه گمشده یا بهتر بگویم تعریف نشده آن است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوب بود داداش اما كاش توي تاكسي و ترافيك هم توش بود با خانوم هايي كه يه كيف گنده ميزارن بين خودشون و مردا يا تيپ مسافرهاي همراه ميتونه يه سمبل از جامعه باشه تازه همون راننده هم ميتونه مثل سياست مدارهايي باشه كه انتخاب ميكنيم اما بايد تا ته خط باهاشون بريم چون اگه پياده شيم كرايه بايد بديم اماچون هنوز نرسيديم يه كرايه ديگه هم افتاديم من كه راننده ها رو شبيه سياست مدارهاي جامعه ميدونمهر غلطي بخوان ميكنن

ناشناس گفت...

خوب بود ولي كمي يك‌جانبه بود. هر آدمي مي‌فهمد كه حرف بد زشتِ، دعوا بدِ، ولي اگر روزگار به كامت نباشه و كمي بي‌فرهنگي هم چاشني كامت باشه آخرش مجبوري حرف بد رو بزني دعوا بكني چون بايد همون خانواده‌اي كه بينوا بودند رو به يك نوايي برسوني.