۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

ماجراهای میرزا قشم خان ( عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد) قسمت اول

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیشکی نبود یه میرزا قشم خان بود که هیچوقت حتی لب به سیگار نزده بود چه برسه به خلافهای دیگه، نه معتاد بود ، نه دزدی کرده بود ونه حیزی. تا حالا یه بار هم تو عمرش به رئیس جمهور فحش نداده بود، هیچوقت هم در مورد اسرائیل نظر نداده بود. نمی دونست تیزی چیه ، دست به کارد میوه خوری هم نمی زد ، همه میوه ها رو گاز می زد چون کلا از چیزهای تیز می ترسید. ولی همین میرزا قشم خان قصه ما که دست بر قضا بچه آبیک از حوالی شهر قزوین بود واز بچگی توی شهرشون بهش می گفتند میرزا قشم خان قزوینی، سراغ همه جور خلافی رفت ولی از اونجا که خدا قزوینی ها رو خیلی دوست داره ، آخر داستان عاقبت به خیر می شه و بر میگرده سر زندگیش.
ماجرا از اونجا شروع شد که میرزا قشم خان ناظم سر براه مدرسه ای در یکی از خیابانهای جنوبی تهران بود. یه روز صبح که بچه ها توی حیاط مدرسه می لولیدند، میرزا قشم خان راس ساعت یازده، تا میاد زنگ رو بزنه ، برق می ره. میرزا قشم خان که حسابی کلافه شده بود، زیرلب به یه بابایی یه فحش ناموسی کشدار می ده. از بد روزگار بازرس آموزش وپرورش همون موقع وارد دفتر می شه؛ این فحشو که میشنوه، همونجا به مدیر مدرسه دستور اخراج میرزا رو می ده.
خلاصه هرچی میرزا قشم خان به این در واون در می زنه و پیش این مدیر واون مدیر ومسئول حراست سازمان می ره نمی تونه کاری از پیش ببره. حتی اخبار غیر موثقی هم شنیده شده که میرزا قشم خان توی دفتر حراست، قسم خورده که فحش رو به خودش داده ولی کسی حرفشو باور نکرده. خلاصه دلم براتون بگه که میرزا قشم خان سر یه فحش ناقابل از کار بیکار شد و رفت پی کارش.
میرزا قشم خان که کارشو از دست داده بود دیگه خجالت می کشید بره خونه وپیش پدر باز نشسته ش برگرده، حتی روشم نمی شد که به پدرش بگه حداقل سهمشو از یارانه ای که قراره بدن بهش بده. به خاطر همین آواره خیابونها شد. توی این مغازه و توی اون اداره سرک می کشید تا بلکه کاری پیدا کنه و ازاین فلاکت در بیاد. اما کسی به او کار نمی داد. اصلا کاری نبود که بهش بدن. میرزا قشم خان روز به روز در اثر خستگی وگرسنگی لاغر ولاغرتر می شد تا اینکه اون اتفاق ناخوشایند افتاد ...

ادامه داستان را در چند روز آینده دنبال کنید !

هیچ نظری موجود نیست: