
ماجرا از اونجا شروع شد که میرزا قشم خان ناظم سر براه مدرسه ای در یکی از خیابانهای جنوبی تهران بود. یه روز صبح که بچه ها توی حیاط مدرسه می لولیدند، میرزا قشم خان راس ساعت یازده، تا میاد زنگ رو بزنه ، برق می ره. میرزا قشم خان که حسابی کلافه شده بود، زیرلب به یه بابایی یه فحش ناموسی کشدار می ده. از بد روزگار بازرس آموزش وپرورش همون موقع وارد دفتر می شه؛ این فحشو که میشنوه، همونجا به مدیر مدرسه دستور اخراج میرزا رو می ده.
خلاصه هرچی میرزا قشم خان به این در واون در می زنه و پیش این مدیر واون مدیر ومسئول حراست سازمان می ره نمی تونه کاری از پیش ببره. حتی اخبار غیر موثقی هم شنیده شده که میرزا قشم خان توی دفتر حراست، قسم خورده که فحش رو به خودش داده ولی کسی حرفشو باور نکرده. خلاصه دلم براتون بگه که میرزا قشم خان سر یه فحش ناقابل از کار بیکار شد و رفت پی کارش.
میرزا قشم خان که کارشو از دست داده بود دیگه خجالت می کشید بره خونه وپیش پدر باز نشسته ش برگرده، حتی روشم نمی شد که به پدرش بگه حداقل سهمشو از یارانه ای که قراره بدن بهش بده. به خاطر همین آواره خیابونها شد. توی این مغازه و توی اون اداره سرک می کشید تا بلکه کاری پیدا کنه و ازاین فلاکت در بیاد. اما کسی به او کار نمی داد. اصلا کاری نبود که بهش بدن. میرزا قشم خان روز به روز در اثر خستگی وگرسنگی لاغر ولاغرتر می شد تا اینکه اون اتفاق ناخوشایند افتاد ...
ادامه داستان را در چند روز آینده دنبال کنید !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر